سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

سارا تولد دوباره من

جشنواره بادبادكها/آرايشگاه/پارك

به نام خدا... سلام دوباره دوستان ... ازهمه دوستانعزيزم كه مشتاقانه كامنت ميزارن وازم ميخوان زود به زود آپ بشم ممنونم اين روزها كه به بهار وپايان سال نزديك ميشي مناسبات زيادي توشهرمون برگزارميشه..مثلاپنجشنبه هفته پيش جشنوار بادبادكها بود...خيلي خوش گذشت وبراي اولين بار سارا خودش رسما توي مسلبقه شركت ميكرد...ومنم كمكش بودم(الكي به بهانه ياركمكي سارا خودم كلي بادبادك بازي كردم )...مسابقه تو استاديوم شهر بود...باد ميومد ولي زياد كمكمون نميكرد چون هي اينورواون ور ميرفت... بريم سراغ عكسها: اينجا بدورود ما به استاديوم بود..همه باهم بادبادكهامون درست كرديم ..البته دست برادرزاده ام امين درد نكنه همه بادبادكها رو اون سرهم كر...
23 بهمن 1393

تولد 9مريم جون(دختر عمه)

به نام خدا.. سلام دوستان.. دوهفته پيش تولد دختردايي ات مريم بود... مريم جون گل عمه...كه عمه خودت بزرگت كرد...تولد 9 سالگي ات وجشن تكليف ات مبارك   دست دايي سعيد هم درد نكنه كه روي كيك مريم اسم همه خواهرزاده وبرادرزاهده وبچه هاش نوشته بود ...مرسي داداش جونم حميدرضا...مريم...سارا سارا وپارك...   غرق درتوپها... عاشق اين بابا اسفنجي ...ميترسي بهش دست بزني ولي همش ميگي:ب ابا ومامان بريم پيش باب هنجي(منظورت همون بابا اسفنجيه)وميگي ولي من ميترسم...فقط باهاش باي باي ميكنم... قربون همه...
10 بهمن 1393

تولد 2ونيم سالگي مبارك...

بازهم سلام... اومدم از دلم بگم از شيرين ترين هديه خدا به من...ازكودكي كه خدا دراوج خواهش وتمنا بهم هديه كرد..ممنون خداي عزيزم بخاطر اجابت دعام...حالا تكيه گاهي دارم كه باهيچ چيزتوي اين دنيا هم وزن وقيمت نيست...درياي بي كران اميد من...دختر عزيزمن ...ازجنس من...تولد دوباره ي من...نفس هاي تازه من...ساراي من...همچون معني اسمش تك وناب وبي همتا ....دخمل گلم الان 2ونيم سال از زندگيت ميگذره انگار من كلا يادم رفته تاقبل اون بدون توزندگي ميكردم...انگار تابوده با توبودم...ازبس فضاي زندگي ام باتويكي شده وهمه روح وروانم هميشه دراولويت باتوست نميدانم چطورشكرگزار خداي عزيزم باشم....فقط از اعماق قلبم ازخداوند مهربانم خواهان اينم كه مادري ارزشمند و...
2 بهمن 1393

سفر به زاهدان /پارك/روزمرگي ها

سلام دوستان...زمستون مبارك..مثل هميشه ميخوام با 2پست بيام...اول اين يكي وبعد بالاييي....چون هردوخاصن برام....18 دي رفتيم زاهدان...امتحان داشتم...امتحان استخدامي. ...ساراهم تقريبا دومين بارش ميشه كه مياد زاهدان باهام...واين دومين سفر3نفره ماست ...من وسارا وبابايي عزيز....مثل دفعه قبل ازفاميل ديدن كرديم...وكلي خريد ....اين هم عكسهاش... ازراه رسيديم بدجورگرسنه بوديم...اول رفتيم پيتزاخورديم وبعد قرارشد بريم خونه يكي از فاميل... اين هم خونه فاميل عزيزمون...چون بنده خداهاعروسي بودن ماشام بيرون خورديم تا اونها برگردن ...ولي دلمون دراومد تا آدرس پيدا كرديم سارا هم همش شكرميريخت باحرفهاش وكارهاش...همش ميخواست توكارهاي خونه كم...
2 بهمن 1393

كريسمس مبارك

بازهم سلام دوستان... اين دفعه با2تاپست هم تاريخ اومدم تواوليش حرف غمگين بود وتو دوميش تبريك سال 2015 ...دلم نيومد 2تا خبرخوب وبد كنارهم بنويسم.... خوب سارا جوني من سال 2015 رسيد ومن برات ازته قلبم دعا ميكنم تمام دوستايي كه خاربج كشورداريم مخصوصا آرش جون ورانياجون وژوان كوچولو كه تازه 3ماه رفته كانادا  ودوست خارجيمون اليزابت جون سال جديدشون به خير وخوشي وخوبي آغاز كنن....وموفق پيروز باشن  وهمچنين خودت ودوستانمون در ايران...! واين سارا جون براي اولين بار درلباس بابانوئل(هنر دست خودم بافوتوشاپ ).                   &...
13 دی 1393

مامان بزرگ از پيش مارفت

سلام دوستان گلم... امروز بعد مدتي به عنوان اولين پست دي ماه 93يك خبربد واسه دخترقشنگم بنويسم...خبرمرگ مادربزرگ عين دسته گل اش...آره دخترم ساراجون هرچندان اين قضيه واست گيج ومبهمه ولي تو مادربزرگ ات يعني مامان عزيز بابا جون ات ازدست دادي...روزجمعه ساعت 2 درتاريخ 30آذر مامان بزرگ ات ايست قلبي كرد وبا دير رسيدن آمبولانس ودير شوك دادن  جون اش ازداد ...واين اتفاق درست زماني افتاد كه شب روز بعد شب يلدا وازهمه مهمتر روزتولد بابا جون ات بود...خيلي دلم گرفت چون ازيك هفته جلوتر واسه تولد بابايي نقشه كشيده بود حتي به عموجون زنگ زدم تاگرفتن كادو كمكمون كنه وشب يلدا باتولد اون جشن بگيريم ...اما تقدير يك جورديگه شد...بابايي خيلي مامانش دوست داش...
13 دی 1393

اولين گردش علمي/سفرزاهدان/پارك وگردش

سلام دوستان... مدتي هست كه مطلب عكس دارنذاشتم چون موبايلم ويروس گرفته بود...اون هم عجب ويروس كنه اي...ولي دلم به دريا زدم وعكسهارو منتقل كردم به سيستم ...بيخيال بادا باد چندروز پيش رفتيم بيرون خونه دنبال خاك مرغوب واسه گلدون هات....البته هنوزلباس خوابت تنت بود چون سرصبح رفتيم تا همسايه ها نبينن كه داريم از بلوار سر كوچه مون خاك برميداريم ...وخيلي سريع اين كار كرديم ...كلي هم خنديدين ...فدات بشم. بعد اومديم توحياط وكنار باغچه دست بكار شديم...وكل لوازم گل كاري چيديم روي زمين. خاك برات آماده كردم... واز اينجا به بعد براي اولين بار خودت دست به كارشدي وگلدونهات خاك كردي . بعد دونه ها...
18 آذر 1393

ناگفته هايي از دخترم ساراگل

به نام خدايي كه تورو از آسمونها براي من باهزاران اميد وخوشبختي فرستاد.... سلام دخمل كوچولوي من كه داريي كمك كمك بزرگتر ونازنينتر وفهميده تر ميشي ...حالا اينقدر بزرگ شدي كه احساسات منو ميفهمي ...هروقت بخوام با عشق بغلت كنم سريع از طرز نگاهم متوجه ميشي ومحكم ميپري بغلم ولپات ميچسبوني به لپام ودستات هم ميزاري روي صورتم وپيشوني ات ميچسبوني به پيشونيم وتوچشمام زل ميزني واينقدر آغوش همديگر فشارميديم كه احساس ميكنم تو دنيا هيچكس مثل من خوشبخت نيست واز اعماق قلبم از خداوند عزيزم بخاطر اين نعمت بزرگ شكرگزاري ميكنم .... حالا اينقدرشيرين وخوش زبون شدي كه خودت بدون اينكه كسي بهت ياد بده تا ميگيم اسمت چيه يا مثلا اين كارخرابي كي ...
1 آذر 1393

مهد كودك/گردش

سلام دوستان... مدتي هست كه دلم ميخواست سارا زياد تنها نباشه وبراي خودش برنامه منظم ودقيقي داشته باشه چون توخونه فقط باهاش زبان انگليسي كارميكنم ونقاشي ويكجوراييي براش داره تكراري ميشه وگردش وپارك رفتن هم البته سرجاش هست....بيشتردلم ميخواد سارا از الان بره كلاسهاي آموزشي بخاطر همين به طورآزمايشي هفته پيش بردمش مهدكودك دوستم وخودمم دوروز آزمايشي تومهد موندم ...صدماشالله دخملي كلي از مهد كودك وبچه هاش خوشش اومد وذوق كرد وهمون روز اول خوشحال وخندون مهدقبول كرد اما سه تا چيز نگرانم كرد: 1-سردشدن يكدفعه اي هواي شهرمون مخصوصا صبحها 2-سرفه ها وسرماخورديگي بعضي از بچه هاي مهد كودك 3-وابستگي سارا به من وپوشك ا...
19 آبان 1393