مامان بزرگ از پيش مارفت
سلام دوستان گلم...
امروز بعد مدتي به عنوان اولين پست دي ماه 93يك خبربد واسه دخترقشنگم بنويسم...خبرمرگ مادربزرگ عين دسته گل اش...آره دخترم ساراجون هرچندان اين قضيه واست گيج ومبهمه ولي تو مادربزرگ ات يعني مامان عزيز بابا جون ات ازدست دادي...روزجمعه ساعت 2 درتاريخ 30آذر مامان بزرگ ات ايست قلبي كرد وبا دير رسيدن آمبولانس ودير شوك دادن جون اش ازداد ...واين اتفاق درست زماني افتاد كه شب روز بعد شب يلدا وازهمه مهمتر روزتولد بابا جون ات بود...خيلي دلم گرفت چون ازيك هفته جلوتر واسه تولد بابايي نقشه كشيده بود حتي به عموجون زنگ زدم تاگرفتن كادو كمكمون كنه وشب يلدا باتولد اون جشن بگيريم ...اما تقدير يك جورديگه شد...بابايي خيلي مامانش دوست داشت وبهش لقب خاتون يعني ملكه خودش داده بود...چقدرمامان بزرگ ات وقتي بهش ميگفت خاتون خوشحال ميشد ....وهميشه برام از به دنيا اومدن بابات ميگفت كه جقدربراش نسبت به بجه هاي ديگه براش خاطره داشته....
بلخره بعد اين همه زجروبيماري بايد از پيش ما انگارميرفت...توفقط همين بدون كه واقعا يك مادر تمام عيار بود وواقعا دوستت داشت وهمه برابر ميدونست...يك بانوي واقعي وبه قول باباييي يك خاتون واقعي....فقظ ازخداي عزيزم ميخوام كه مرگ مادربزذگ ات زياد بابات درگيرنكنه چون بغض بدجور هنوزهم توچشمامش ميبينم....اميدوارم غم آخرش باشه...اين دسته گل هم تقديم اش ميكنم....
روحش شاد يادش گرامي....