سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

سارا تولد دوباره من

اين روزهاي ساراجان

سلام....اين هفته هم به خير وخوشي تموم شد وبابايي متعصفانه نتونست بياد چون بهش مرخصي ندادن. ...اما اشكال نداره من وتو روزگارمون فعلا با بازي وآموزش وخوندن كتاب پرميكنيم هرچندان ميدونم جاي بابا افشين بدجور پيش ماخاليه ....اين عكسها مربوط به خاطرات وفعاليتهاي اين هفته ات ميشه.....راستي از دوستاني هم كه از پست قبل استقبال كردن خيلي ممنونم...   اين روزها سارا اكثرا كتاب قصه ميخونه....بيشتر با تصاوير براي خودش جمله ميگه...بعد من شعر يا داستان داخل كتاب براش ميخونم...   عاشق عكس تبليغاتي پشت كتاب قصه هايي.... تا اين عكس ديدي گفتي اين مامانه...منم خنديدم وگفتم اين كجاش شبيه منه...ازاون روز به بعد سارا ه...
18 شهريور 1393

دفترچه خاطرات ساراجون

به نام خداوند بي نهايت بخشنده وبينهايت مهربانم.. عزيزدلم ...سارا جون قشنگم...الان 2 ويك ماه كه من وتو دركنارهم زندگي ميكنيم ومن يك راز بزرگ تا الان ازت پنهان كردم واون هم دفتر خاطرات قشنگ ات بود... راستش من از وقتي كه فهميدم بارادر هستم اين دفتر تهيه كردم وبرات نوشت ام از روزهاي دل تنگي ...باشه كه آدم خاطرات اش رو ميتونه تو وبلاگ بنويسه ولي به نظر من بوي كاغذ يك چيز ديگه اس...منم كه عاشق نوشتنم هرچندان دست خط درست وحسابي ندارم.... من روزهاي باردار ام را لحظه به لحظه با انتظار ونوشتن درد دلهام تو وبلاگ ودفترچه خاطراتت نوشتم تا بدوني همه دنياي مني وحتما نداشته هاي زندگي ام رو با وجود تو جبران ميكنم وبخاطر همين ه...
17 شهريور 1393

تولد 2سالگي سارا جون من

                      روز تولد تو روز نگاه باران بر شوره زار تشنه بر این دل بیابان روز تولد تو گویی پر از خیال است یاس و کبوتر و باد در حیرت تو خواب است روز تولد تو و گرچه نه یم کنار تو مبارک ای عزیز جان تولد و بهار تو در این دیار نازنین، که یاسمن شکفته است شکفته باد نرگس جمال نوربار تو .   خوشبختی من در بودن باتو است و روز تولد تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دن...
15 شهريور 1393

دلتنگیم

ب ه نام خداوندی که بهترین ها را بهم هدیه داد   سلام به همه ی دوستان خوبمون که همیشه به یاد ماهستن وهمیشه به ماسرمیزنن...الان که مدت طولانی هست که اینترنت نداریم ومن هم بدجور درگیر پروژه دانشگاهی ام هستم خیلی کمتر وقت میکنم بیام نت ...البته نت داخل کفی نت....امشب اومدم خونه دایی جون گفتم از عکسهای جدید سارا بزارم اما متاسفانه کامپیوترشون میموری نمیخونه...اما یک کم از خاطراتش رو همینجوری مینویسم....   سارا الان دقیق یک سال ونه ماهش شده وخیلی فضول وباهوش وبانمک...و کلی شکر میریزه باحرفهای قشنگش توخونه...الان کمترتوکلمات گیر میکنه وهرچی بگم تکرار میکنه حتی اگه با یکی دیگه حرف یزنم اون هم تکرار میکنه ...مثلا یک ر...
8 ارديبهشت 1393

لحظه های زیبا

سلام دوستای عزیزم.امیدوارم حال همه تون خوب وخوش بشه..این روزها زو داریم بی اینترنت میگذزونیسم با سختی ....خیلی ناراحتم وبلاگ سارا وآبدیت کنم ..دخملی بزرگ وشیطون شده وبلا...کلی هم لجباز وکلی هم متفکر....دوست داره هرچیز یاد بگیره وامتحان کنه وخلیلی هم دست وپاگیر شده به خاطر حس کجکاویش...میگزره وبزرگ میشه وجای ناراحتی نیست...الان کلی حرف یاد گرفته واسه خودش مثلا: مایم ......(منظوراسم دختردایش مریم) پتین .....(اسم پسرداییش متین) افسی ....(منظورزن دایی افسانه) نی نی ...(منظور اسم پسردایی جدیدش حمیدرضا جان که تازه یک ماهه اش میشه) پشیکا ....(منظور پچیکا که کلمه بلوچی که درزبان فارسی یعنی بازش کن) ...
24 اسفند 1392

گاهی غم گاهی شادی

به نام خدا سلام ... اومدم دوباره بنویسم اما این دفعه با چشمانی پراشک ودلی شکسته...دخترک نازم ازکجاشوع کنم وبرات بگم فقط بدون زندگی شیرین ودلچسبه ولی گاهی بعضی اتفاقاتش واقعا قلب آدم به درد میاره تاجایی که دلش میخواد کر وکور میبود وخبرهای بد نمیشنید...خوشحالم که این وبلاگ داری وهمه خاطره های خوب وبدت میتونم توش بنویسم تا بزرگ بشی وحقایق زندگی بدونی...بزار بهت بگم که روز چهارشنبه گذشته چه خبر بدی سر ساعت 2ونیم ظهر بهمون رسی...دیدم بابایی حراسون اومد تو اتاق وبهمون خبر مرگ دخترخاله اش خاله سعیده رو دادکه تقریبا دختردایی بابام میشه از لحاظ فامیلی...آخه خاله سعیده نه ماهه باردار بود که شب چهارشنبه عمل سزارینش میکنن وبعد ازبهوش اوم...
7 دی 1392

روزهای زمستانی باسارا وعروسکهاش

سلام از دیروز هواجدی توی شهرمون سرد شده البته همه کلافه شدن تقریبا چون زیاد باسردی مزاجشون نمیخوره...از بس اینجا هواگرمه این سردی یعنی معذل بزرگ برای بیرون رفتن...امابازهم خداروشکرکه رنگ سردی برای یکی دوماهی میبینیم...سارا جون از روز دوشنبه که حمومت کردم دوباره سرماخوردی وهمش مواظبم بیشتر نشه سرماخوردگیت....آخه وقتی سرمابخوری حالا حالاها خوب نمیشی... امروز صبح وقتی بیدار شدم کمی درس خوندم...بعدتوبیدارشدی...بردمت توالت ودست وصورتت شستم...بعدلباس ات عوض کردم...موهات شونه زدم وبعد با کالسکه ات رفتیم سوپری سرکوچه پنیر وتخم مرغ خریدیم...بعد برات نیم رو درست کردم وخوردی وبعدش مامانی فاطمه برگشت وتوهم خوشحال شدی بشقابت پرت کردی ورفتی بغلش ...
3 دی 1392