سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

سارا تولد دوباره من

باز هم مینویسم برات نفسم

سلام... سارا جون من دیگه بزرگ شدی برای خودت وهزارتا چیز بلدی الان..یادگرفتی تا میتونی داد بزنی ودستهای قشنگت را نگاه کنی ولمس کنی که دست ویا هرعضو دیگه ای اطبدنت داشته باشی...ازهمه مهمتر یاد گرفتی هر کس که دوست داره به هام هام کردن صدا کنی...بلند میخندی...خلاصه عاشق آ بازی هستی ولی از کف صابون وشامپو بدت میاد...نمیزاری قطره بکنم تو چشمای قشنگت بخاطر بسته شدن لوله اشک چشم سمت راستت....راستی الان اگر بیای بغل من با هیچکس دیگه نمیری وضایع اشان میکنی...البته خوب کاری میکنی...ودیگه بگم عاشق خوردن دستهات هستی واگر بابایی صورتش بیاره نزدیک دوست داری بپری دماغش بمکی که اصلا از این کارت خوشم نمایاد البته روی همه اجسام همین کار ومیکنی...عروسک...
4 دی 1391

برگشتیم وباصدها خاطره زیبای زندگی

سلام دوستان ... سلام به عطوفت سرمای زمستان توی راه...هرچندان تو شهرما هوا زیاد سرد نمیشه.. من وسارا با کلی خاطره برگشتیم ولی من همچنان مشکل عکس دارم چون موبایلم عکسها رو وارونه میگیره وخوب آپلود نمیشن وبعد از مدتها میبینم توی وبلاگ نیستن....پس مجبورم بدون ویرایش توسز خودسایت نی نی وبلاگ آپلودوشون کنم....اینم عکسهای عقب مانده سارا از دوماهگی تا چهارماهگی! این عکسها مال پایان دوماهگیشه ... اینجا برای اولین بار یاد گرفت به آهنگ موبایل گوش بده وعاشق موبایل مامان بزرگ شد ومحمک زیر بغلش گرفتش اینجا برای اولین بار توی تشک بازیش گذاشتیمش وکلی ذوق کرد تقریبا سه ماهش بود ا...
30 آذر 1391

بازگشت بعد ازسه ماه

سلام دوستان گل سارا جون من... واقعا شرمنده که غریب به سه ماه میشه نتونستم بیام وب ساراجون آپ کنم ودودلیل خیلی بزرگ داشت که امیدوارم درکم کنید ونگین عجب مادر تنبلی نتونست توی این مدت حتی یک روز هم بیاد وبلاگ دخترش آپ کنه....اولین دلیل این بودکه اینترنت adslخونه ام به خاطرمشکلات مخابراتی یک ماه وخردی قطع شد،دوم هم درست وسط آبان محل کارمن افتادبه یکی ازروستاهای بیرون شهرکه تاساعت یک ونیم باید توی مدرسه همراه شاگردهام بمونم وتابعدازظهرش که به شهربرگردم تاساعت هشت ویانه شب تودانشگاه بمونم والبته بیشترین فشاراکاری ودانشگاهی ام شنبه ویکشنبه وسه شنبه از هرروزدیگه توهفته بدتره...دلم برای یک روز راحت خوابیدن توخونه یک ذره شده...بیخیال...باز...
5 آذر 1391

سری سوم عکس های قبل دوماهگی ساراجون

باز هم سلامی گرمتراز همیشه به دوستان خوب ساراجون... این پست که انشالله آخرین پست سری عکسهای قبل دوماهگی سارا جونه مینویسم شاید وقت نکنم دوباره تاهفته آینده بنویسم...امیدوارم خوشتون بیاد.. توی این پست عکس لبخندهای مختلف سارا وقتی که یک ماهگی شوداشت سپری میکرد گئاشتم...باورکنید خیلی وقتها صبرمیکردم سارا بخوابه ومن موقع لبخندهاش که ممکن بود حتی نیم ساعت طول بکشه بادوربین منتظر بمونم وازلبخندهای قشنگش عکس بگیرم که تقریبا چندجاموفق شدم...امیدوارم خوشتون بیاد ... وبعلاوه عکس لبخندهاش چندتا عکس از نگاه های زیبای سارا به خودم عکس گرفتم وگداشتم تو وب.. نظریادتون نره......بای لبخندهای سارا نفس من ...
20 مهر 1391

سری دوم عکس های قبل دوماهگی ساراجون

سلامی مجدد دریک شب بادوپست هم تاریخ به دوستان ساراجون.... راستی امروز نوزدهم ام مهر سارای من دومین واکسن زدن تجربه کرد...خانم محترم تومرکزبهداشت شماره پنج که مسئول واکسن زدن بچه هابود بهش دوتا واکسن یکی توپای راستت ویکی توپای چپت زد وبعدش دوتا قطره هم ریخت تودهنش....خیلی گریه کرد وبهم سفارش کردن که هروقت تب شد بهش ده قطره استامنیفون بدم ورسیدم خونه این کارو کردم وتا بعد از کلی گریه میکرد وکمی خوابت میبرد اماتب نکرد  ولی بعد ساعت پنج تبتش زیادشدوبازم قطره دادم بهش واینم عکس موقع تبش...الهی فداش بشم موقع گریه هاش همش به من وپدرش نگاه میکرد ووقتی بهش میگفتین جانم گلم سرشو به معنای آرامش بخاطروجود مادرکنارش که انگار دردش درک میکن...
20 مهر 1391

سری اول عکس های قبل دوماهگی ساراجون

سلام دوستان گل ساراکوچولوی من... بلخره سارا نفسم رفت تو دوماهگی ..باورک نمیشه روزها اینقدرزود بگذره ...تادیروز داشتم برای اینکه به دنیابیاد براش مطلب مینوشتم وحالا به دنیا اومده ودوماه اینقدرزود گذشت که دارم برای دوماهگیش مطلب مینویسم ...الهی فداش بشم تازه حالش کمی خوب شده وقراره هفته بعد واکسن دوماهگیش بزنم... راستی قبلا یادتونه که گفتم تصمیم دارم عکسهای روزهای اول تولدش تا یک ماهگیش توقسمت ادامه مطلب براتون بزارم وحالا گذاشتم وخوشحال میشم راجبشون بهم نظر بدین... فعلا دوستتون داریم...بای دوستان عکس روزاول به دنیا آمدن سارا به دلایلی هنوزبه دستم نرسیده...به محض اینکه برایم آوردنش میزارم براتون ... عک...
20 مهر 1391

اولين سرماخوردگي

سلام دوستان... دیروزششم مهر ماه سارانفس کوچولوی دوتجربه دیگرهم به زندگیش اضافه شد یکی خوب ویکی بد....خوبش این بود که دخترگلم برای اولین بار رفت عروسی اونم عروسی پسرکوچیکه دخترعمه بابای من وتججربه بدش این بودکه متاصفانه موقع برگشت به خونه بدجورتب کرد وحسابی اولین سرماخوردگی یابه عبارتی اولین مریضیش گرفت...خیلی ناراحتم ونگران حالش...بردمش پیش دکتراطفال توبیمارستان ایران که ایرانی نبودفکر کنم یا هندی بود یاپاکستانی...گفت دخترتون حسابی سرماخورده وگلوش چرکی شده ...الهی فداش بشم تازه بارسومش بود که بردمش روستاواولین عروسی..اگرمیدونستم مریض میشد اصلا نمی رفتم..((دخترکم مامان ازت معذرت میخواد)... ویک تجربه دیگربرای اولین برای خودم...
19 مهر 1391

بدجورعقب موندم

سلام به دوستای خوبم... ساراجون من توی نیمه آخر شهریور ماه یک عالمه چیزقشنگ یادگرفته که من اصلاوقت نمیکنم بیام پشت گامپیوترم بنویسمشون ولی تندتند ثبتشون میکنم دون عکس که آپلودعکسش خیلی طول میکشه... لی ست کار هایی که یادگرفتی ساراس من... از یکشنبه هفده ام شهریور ماه یادگرفتی بامن ومامانی (مادر بزرگت)بخندی والان باهمه لبخند میزنی . الان منوخوب میشناسی وتامنومیبینی صداهایی مثل صدای نفس نفس درمیاری ...ولی نمیدونم چی میگی فقط میدونم داری خودتو برام لوس میکنی یا شیرمیخوای ... ازپنجشنبه سی ام شهریور همش همه رو بانگاهات دنبال میکنی بخصوص خاله ودایی کوچیکه رو بیشترنگاه میکنی.. ازشب جمعه یادگرفتی پست...
3 مهر 1391

اولین سفربه مزرعه بابابزرگ

سلام دوستان گلمون ... ساراجون باکلی تجربه قشنگ اومده به وبلاگش ....روزدوشنبه برای اولین بارساراجون بردیمش مزرعه خانوادگیمون.....باید بگم سارا خیلی تعجب کرده بود که اینجاکجاست چون این همه درخت ورنگ سبزتابه حال ندیده بود...ولی گاهی اینقدرگریه میکرد که من ازاومدن به مزرعه همراه خانواده پشیمان میشدم وهزار بارآرزو میکردم کاش خونه میموندم...اما آخرش که ساراخواب رفت دیگه همه چیز فراموش کردم وتند تند ازش عکس میگرفتم البته بازهم نشد قسمتهای مختلف مزرعه برم مثل بغل استخر یا داخل باغ وزمینهای کشاورزی چون ترسیدم سارا بخاطربوی میوه ها یا کشتزارها مریض بشه چون ماخانوادگی سابقه حساسیت هوایی داریم وسارا هم ازاین قاعده مستثنی نیست ودکترش هم تایید...
26 شهريور 1391