اولین قصه قبل خواب سارا
به نام خدا چندشب پیش وقتی ازخونه مامان رفتیم خونه خودمون سارا جونی اصلا خوابت نمیامد وهمش فضولی میکردی تا ساعت یازده ونیم ونزدیک دوازده وبابایی خسته شد ورفت وخوابید ومن موندم باچشمهای خواب آلود وفضولی های تو ،آخرسرمجبورشدم همه لامپهاروخاموش کنم وببرمت بالای تخت خودم وسط من وبابایی بخوابونمت ولی بازهم ورجه ورجه میکردی ویک فکری به ذهنم رسید گرفتم سرت گذاشتم روشونه هام وبه طرف بالاخوابیدیم ومن تعجب کردم که سارا چیزی نمیگفت وآروم دهنم بردم کنار گوشش وشروع کردم به گفتن یک قصه من درآوردی که خیلی دوستش داشتم : به نام خدا یکی بود یکی نبود دخترک بامزه ای بودبه نام ساراکوچولو که درمزرعه زندگی میکردوتومزرعه یک عالمه گاووگ...
نویسنده :
مات سارا
18:56