سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

سارا تولد دوباره من

اولین قصه قبل خواب سارا

1392/5/30 18:56
نویسنده : مات سارا
503 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا


چندشب پیش وقتی ازخونه مامان رفتیم خونه خودمون سارا جونی اصلا خوابت نمیامد وهمش فضولی میکردی تا ساعت یازده ونیم ونزدیک دوازده وبابایی خسته شد ورفت وخوابید ومن موندم باچشمهای خواب آلود وفضولی های تو ،آخرسرمجبورشدم همه لامپهاروخاموش کنم وببرمت بالای تخت خودم وسط من وبابایی بخوابونمت ولی بازهم ورجه ورجه میکردی ویک فکری به ذهنم رسید گرفتم سرت گذاشتم روشونه هام وبه طرف بالاخوابیدیم ومن تعجب کردم که سارا چیزی نمیگفت وآروم دهنم بردم کنار گوشش وشروع کردم به گفتن یک قصه من درآوردی که خیلی دوستش داشتم :


به نام خدا

یکی بود یکی نبود دخترک بامزه ای بودبه نام ساراکوچولو که درمزرعه زندگی میکردوتومزرعه یک عالمه گاووگوسفند ومرغ داشتن وساراکوچولوهرصبح وقتی ازخواب بلند میشد ومیرفت باخانواده وخواهرهاش صبحانه درست میکرد وبامامنش میخورد وبعد با خواهرهاش میرفتن گاوهارومیدوشیدن اما ساراکوچولو  فقط توجابه جا کردن سطلها کمک میکرد وبعد از اون میرفت تولونه مرغها تخم مرغهاروجمع میکرد وبعدازاون مرغهارو بیرون میاورد وبهشون دونه میداد ومرغها همش دنبالش بودن بخاطردونه ها...بعدکلی فعالیت ساراکوچولوی حنایی(ازاینجابه بعد حناییی بهش اضافه شد)میرفت کناربرکه مینشست وماهی ها روتماشا میکرد واز این کارلذت میبرد وهمینطور که توچشم ماهی ها نگاه میکرد باخودش گفت میشه منم یک روز مثل ماهی هاباشم برم توآب وزندیگ کنم وهمه چیززیرآب وکشف کنم ویکدفعه توی آب یک فرشته مهربون زد بیرون وبه ساراکوچولوحنایی گفت منم فرشته مهربون اومدم آرزوتوبرآروده کنم و...


 

تا انجا قصه سارا اصلا تکون نمیخورد وداشت سقف نگاه میکرد یک دفعه متوجه شدم درتمام این مدت حرفهای من داره گوش  میده ویک دفعه خواب رفت واز طرز قصه گفتن من خوشش میادواساسا به خودمخ رفته عاشق قصه وقصه بافی هست...خدایا به خاطرداشتن دخترک باهوشی که بهم دادی واقعا ممنونم وتاحالا روزی هزاربارشکرت میگم...

جالب اینجاست بعد اینکه ساراخواب رفت تازه متوجه شدم شخصیت قصه من باشخصیت حنادختری درمزرعه عین هم هست...آخه یادش به خیر من چقدردنبال داستان وبرنامه کودک هایی بودم که شخصیت اصلی اونها یک دختربچه بود مثل حنا دختری درمزرعه !

 

 


دخترم برات یک عالمه آرزو موفقیت میکنم....!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

رضوان مامان رادین
30 مرداد 92 22:29
وای چه داستان قشنگی...چقدر عالی که سارا جونی اینقدر قصه های مامانشو دوست داره