سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

سارا تولد دوباره من

اولين سرماخوردگي

سلام دوستان... دیروزششم مهر ماه سارانفس کوچولوی دوتجربه دیگرهم به زندگیش اضافه شد یکی خوب ویکی بد....خوبش این بود که دخترگلم برای اولین بار رفت عروسی اونم عروسی پسرکوچیکه دخترعمه بابای من وتججربه بدش این بودکه متاصفانه موقع برگشت به خونه بدجورتب کرد وحسابی اولین سرماخوردگی یابه عبارتی اولین مریضیش گرفت...خیلی ناراحتم ونگران حالش...بردمش پیش دکتراطفال توبیمارستان ایران که ایرانی نبودفکر کنم یا هندی بود یاپاکستانی...گفت دخترتون حسابی سرماخورده وگلوش چرکی شده ...الهی فداش بشم تازه بارسومش بود که بردمش روستاواولین عروسی..اگرمیدونستم مریض میشد اصلا نمی رفتم..((دخترکم مامان ازت معذرت میخواد)... ویک تجربه دیگربرای اولین برای خودم...
19 مهر 1391

بدجورعقب موندم

سلام به دوستای خوبم... ساراجون من توی نیمه آخر شهریور ماه یک عالمه چیزقشنگ یادگرفته که من اصلاوقت نمیکنم بیام پشت گامپیوترم بنویسمشون ولی تندتند ثبتشون میکنم دون عکس که آپلودعکسش خیلی طول میکشه... لی ست کار هایی که یادگرفتی ساراس من... از یکشنبه هفده ام شهریور ماه یادگرفتی بامن ومامانی (مادر بزرگت)بخندی والان باهمه لبخند میزنی . الان منوخوب میشناسی وتامنومیبینی صداهایی مثل صدای نفس نفس درمیاری ...ولی نمیدونم چی میگی فقط میدونم داری خودتو برام لوس میکنی یا شیرمیخوای ... ازپنجشنبه سی ام شهریور همش همه رو بانگاهات دنبال میکنی بخصوص خاله ودایی کوچیکه رو بیشترنگاه میکنی.. ازشب جمعه یادگرفتی پست...
3 مهر 1391

اولین سفربه مزرعه بابابزرگ

سلام دوستان گلمون ... ساراجون باکلی تجربه قشنگ اومده به وبلاگش ....روزدوشنبه برای اولین بارساراجون بردیمش مزرعه خانوادگیمون.....باید بگم سارا خیلی تعجب کرده بود که اینجاکجاست چون این همه درخت ورنگ سبزتابه حال ندیده بود...ولی گاهی اینقدرگریه میکرد که من ازاومدن به مزرعه همراه خانواده پشیمان میشدم وهزار بارآرزو میکردم کاش خونه میموندم...اما آخرش که ساراخواب رفت دیگه همه چیز فراموش کردم وتند تند ازش عکس میگرفتم البته بازهم نشد قسمتهای مختلف مزرعه برم مثل بغل استخر یا داخل باغ وزمینهای کشاورزی چون ترسیدم سارا بخاطربوی میوه ها یا کشتزارها مریض بشه چون ماخانوادگی سابقه حساسیت هوایی داریم وسارا هم ازاین قاعده مستثنی نیست ودکترش هم تایید...
26 شهريور 1391

ساراگلی کچل شد

سلام دوستان خوب من دیروز چهارشنبه بلخره ما اولین موهای ساراجون تراشیدیم...سارا بازهم اول تاآخرکارخواب بود وماتونستیم راحت موهای سارا بتراشیم...الان کلی هم قیافه اش تغییر کرده وانگار اصلا سارای من نیست...یک جورهایی بامزه شده عین عروسکهای پلاستیکی .... اینم عکس دخترمثل گلم موقع سرتراشیدنش اینم عکسهای سارا بعد ازیک حموم حسابی   وگاهی هم روسرش هدهای پارچه ای میزاشتم تاخوشگل بشه اماآخرتیپ پلنگی شده بود   الهی فداش بشم اصلا نمیذاشت پستونک ازدهنش بردارم تا عکسش قشنگتردربیاد خوب خاطره امروزهم تموم شد وبقیه بمونه تو پستهای بعدی... دوستون دارم بای ...
16 شهريور 1391

تولد یک ماهگی ساراگلی

بسم الله الرحمن الرحیم سلام به همه ی دوستان نی نی وبلاگی ساراجون من وساراکوچولو بلخره بعد یک استراحت یک ماهه برگشتیم...باورکنید دلم خیلی براتون تنگ شده بود دراین مدت ... سارا کوچولوخیلی نیاز به مراقبت داشت وچون زیادگریه میکردمخصوصا شبها من اصلاوقت نمیکردم به کارهای شخصی ام برسم...البته همه میگن این گریه ها یک چیزعادیه وهمه بچه کوچولوها اولش همینطورهستن ...وطبق قرارمون سروقت برگشتیم همراه با یک عالمه عکس وخاطره قشنگ... راستی تصمیم گرفتم برای جبران ثبت خاطرات این یک ماه گذشته ازاین به بعد هروقت پست جدیدی از خاطرات جدید سارا نوشتم برای هر پست یک قسمت ادامه مطلب بزارم وهر دفعه قسمتی از خاظرات یک ماه اول تولد ساراجون داخلش بز...
11 شهريور 1391

سارا جان حضورقدمهای نازت را دردنیای مامان وبابا تبریک میگم

به نام خداوندعزیزومهربان... سلام به همه ی دوستان خوبم که عاشقشون هستم بلخره سارا جان من روز٩مرداد ساعت ١٦:٢٥عصردوشنبه به دنیا اومد ..... فعلا تا مدتی کوتاهی نمی تونم آپ بشم بخاطرسارا ولی عکسش براتون که خیلی برام پیغام دادین گذاشتم ...وانشالله جزئیات کامل درپست های آینده می زارم براتون... دوستتون دارم... راستی ماشالله یادتون نره... فعلا خداحافظ ...
27 مرداد 1391

39 هفتگی ات مبارک

٣٩ هفتگی ات مبارک: سلام کوچولوی من ....امروز شنبه 7/5/91 مرداد ماه است... همه روزه هستن وهواخیلی گرمه وروزها طولانی...انشالله نمازوروزه های همه قبول باشه... امروز تو درست رفتی توی 39 هفتگی ات...واقعا خوشحالم که چیزی به دیدارمن وتو نمونده واز همه مهمتر دیگه طاقتم انگارسر اومده ...هرروز انگار مثل هزار سال می گذره ولی چکار میشه کرد باید بشینیم تا گذر زمان مارو به هم برسونه...و من مطمعنم تو هم اون بالا بالاها توی آسمون هابیشتر از من بی طاقت شدی ومنتظری بیای آغوش مامان جان ... اما همه میگن الان طبیعیه که اینقدر زوددوست داری به دنیا بیاد ولی وقتی به دنیا بیاد وتو شبها تاصبح وروزوها بیخوابی بکشی از دست گریه های بچ...
8 مرداد 1391