ديدن از روستا ودانشگاه وپارك وگلكاري
آخرين پنجشنبه اي كه بابايي پيش ما بود رفتيم روستا....وشماهم شيك وپيك كردي وهمش انتظار ديدن مامان بزرگ وپدربزرگت ميكشيدي...همش ميگفتي ميريم پيش جاجا (بابابزرگ)ميريم بي بي (مامابزرگ)...
وبلخره رسيديم با بابازرگ كنارباغچه شون عكس انداختيم......
يك عكس هم روي موكت حصيري معروف به تگرد كه با برگ درخت خرما درست ميشه گرفتيم...
بابابابزرگ رفتيم به الاغ سفيدش علف داديم ...نكته جالب اينجاست تو هميشه بهش ميگي اسب بابابزرگ ...عزيزم هنوز فرق اسب والاغ برات معلوم نيست....
البته الاغه خيلي سمج بود همش ماروپس ميزد...
از گوسفندها ديدن كرديم....
خونه عمه خانم دنبال خرگوشها كرديم.....
دخترعمو ثناجون ديديم...كلي از ديدن ماخوشحال شد...عزيزكم ...ثنا خارج كشورامارات به دنيا اومده تازه دوسالي ميشه اومدن ايران البته بابايش هنوز اونجاست
واولين تجربه باغباني....بلخره سارا جون با دستهاي خودش تخم گل تو گلدونش كاشت وگلدون قرمزه مال سارا هست وگلدون آبي هم مال حميدرضا جونه...ببينيم گل كدوم اولتر درمياد....
وسرگرمي جديدت پشت شيشه ماشين نقاشي ميكشي.....
وتجربه اولين بازديد از دانشگاه من.....چقدر كارمندها دانشگاه ودوستانم ازديدنت ذوق كردن وعاشق خودت واسم ات شدن وگفتن اسمت عين خودت خوشگله....مرسي دوستاي گلم....
وفضولي زياد ميكردي وبرگه هاي من ازم ميگرفتي ...
پوشيدن اولين روپوش نقاشي وكار با رنگ انگشتي...
امروز بعد ازظهر هم رفتيم پارك بانوان وشما كلي بازي كرد يواصلا از تاب بازي سير نميشدي.....
سوار قطار شدي وچقدر خوشت اومده بود البته بار دومت بود....
درحال رانندگي باقطار...
بعد كلي پفك خوردي...
فعلا....