سفر به چابهار
سلام...
امسال بخاطر شرايط كاري كاري بابايي نتونستيم سفربريم...اما بابايي يك سورپريز برامون داشت وتو هفته آخر شهريور مرخصي گرفته بود واومد دنبالمون تا مارو يك دوروزي ببره بندر چابهار البته 3 ساعت بيشترراه نداره تا شهرما...مرسي بابايي كه دقيقه نود به فكرمابودي
روز پنجشنبه صبح ازخواب بلندشديم وچمدون هارو جمع كرديم واول رفتيم بازار برات دمپايي پلاستسكي پفكي بخريم چون چابهار بخاطرآب وهواي شرجي پوشيدن كفش وجوراب ودمپايي چسب دار اصلا مناسب نيست وبهترين كار استفاده از دمپايي پلاستيكي مدل پفكي براي تو كه اين همه ورجه ووورجه ميكني بود...
مااين دمپايي برات انتخاب كرديم چون هم توپات راحت بود وهم طرحش قشنگ بود...توهم عاشقش شدي ودرجاپوشيديش...
ديگه ساعت 10 حركت كرديم ...اين هم نمايي از دمپايي هات توماشين...
توي راه اصلا يكجابند نبودي وتا خود چابهار بيدار بودي وهمش ميگفتي بريم دريا بريم دريا ...هرجا هم اجباري مي استاديم ميگفتي اينجا دريا نيست بريم دريا...
وبه محض رسيدن به چابهار يك يك ساعاتي توي خونه مسافرتي دايي جون استراحت كرديم وعصرش رفتيم اول درياي بزرگ كه به دهانه آقيانوس هند باز ميشه وخيلي وسع وبزرگ بهش ميگن درياي بزرگ وخيلي هم امواج خطرناك داره وتقريبا محاله كسي اونجا شنا كنه...
يك نما ازساحل درياي بزرگ...
سارا وبابا افشين وبه محض نزديك شدن به ساحل موهاي سارا فرفري موجي شد عين خود موجهاي دريا
الهي وروجك من كلي ذوق داشتي وهمش حرف ميدي از دريا تعريف ميكردي...فدات بشم.
ويك دفعه موجهاي بلند به صخره ها ميخوردن وهمه خيس شديم وجيغ كشيديم چون واقعا هيجان داشت..
شما هم كلي ترسدي وبابا افشين بغل كردي وميگفتي ميترسم بابايي
بعد پاهات كردي توگودالهاي كوچيك كه پرآب بودن...
اينجا هم مدل تايتانيكي ايستادي واز باد دريا لذت ميبردي...
همچنان ذوق زده بودي...
بعد از اونجا رفتيم يك ساحل ديگه مرسوم به درياي كوچك كه ديگه كلي موج شكن داشت ودرياي آرومي بود بخاطر همين بهش ميگن درياي كوچك....
شما تو پارك ساحليش از اين همه وسيله بازي به اين تاب قديمي گيرداده بودي وهمش ميگفتي تاب بازي تاب بازي
هركاريت ميكرديم پايين نميومدي.....
بابايي ومن آخرش خسته شديم رفتيم روي نيمكت نشستيم...
اينجا بازهم ميگي نه نميام....ولي بعد راضي شدي...
نمايي از غروب درياچابهار...
ازپله ها اومديم پايين تابريم لب ساحل...
وبه محض رسيدن تا اون پسركوچولو ديدي پريدي توآب..
همينطور ميرفتي جلو نميترسيدي...
جدي جدي داشت باورت ميشد دريا ترس نداره وواسه خودت ميرفتي وبه حرفم گوش نميدادي...
يك دفعه نميدونم از كدوم طرف يك ماهي ناز وخوشگل سروكله اش پيداشد واومد به طرف ات
اصلا اين ماهي كوچولو اومده بود به سارا جون من سلام كنه وخوش آمدگويي بگه
بابا افشين هم پريد توآب بايك مهارت خاص گرفتش...
بعد انداخت روي پله ها كه از اين كارش ناراحت شدم وگفتم بزاره بره كه دوباره رهاش كرديم...
اما سارا ديگه واقعا ترسيده بودي وميگفتي ماهي ميخوره منو
بعد آروم شدي وبا بابايي توي آب از كنارساحل قدم زدين...
بعد كلي ازمن دورشدين ومنم از غروب آفتاب تا موقع برگشت شما لذت بردم..
يكي از دروازه هاي زيباي بندرچابهار ...
توي منطقه تجاري چابهار توي مجتمع تيس رفتيم مغازه ي سيسموني كه كل سيموني ات ازش خريدم وكلي تجديد خاطره كردم...يادش به خير انگار همين ديروز بود تو پنج ماه بيشتر توشكمم نبودي ومن وبابايي اومديم وبرات كلي خريد كرديم واقعا يادش بخير حتي دقيق معلموم نبود دختري ياپسر اما من همه چيز صورتي گرفتم...يادش بخير
توهم كلي خوش ات اومده بود وميخواستي برات لباس نوزادي بخرم...
شب هم خسته كوفته اومديم خونه باهم پيتزا خورديم كه تو عاشق پيتزا خوردني...
اينجا هم داري برامون خاطرات كل روز تعريف ميكني كه دريا چقدر قشنگه....
يك ميدان معروف توچابهار هست به اسم ميدان مادر كه يك مادر ودختر بلوچ بالباس سنتي باهم نشستن وتو به محض ديدن اش بهمون گفتي اينها سارا ومامان هستنوچون سرمسيرمون بود يكي دوباري ازكنارش رد شديم وتوهمچنان ميگفتي سارا ومامان ...درنتيجه گفتيم پياده بشيم عكس ازش بندازيم...
وموهاي تقريبا حنايي ات اصلا موجهاش صاف نميشد...
حتي موهاي طلايي رنگ ات هم فر برداشته بود وزياد برق ميزدن...البته موهات به بابا افشين رفته نفسم...
واين هم ازصدمات هفته پيش هنگام بازي باپسردايي متين فضول
اينجاهم مقبره سيدغلام رسول هست وداخلش به سبك هندي درست شده متعصفانه جاي پارك گيرنياورديم تابريم داخلش...
اين هم يك رستوران دريايي به شكل يك لنج بالاي تپه هتل ليپار بود كه واقعا دوربود راهشبه همين دليل نرفتيم
بعد آخرش كمي خريدكرديم و رفتيم پارك ساحلي درياي تيس...
شما وبابا ي يك مدل لبخند زدي وعكستون سريع گرفتم...
اينجا بهم ميگي مامان عسك بگير..قربون اون بند پستنوك ات كه لج كردم عوض نميكنم.
بازهم ژست معروف ات كه دست زيرلپ ات ميگيري...
ناهاركباب خورديم...
كيف جديدات كه بابابزرگ از شيراز برات سوغات آوردن...كه ولباس شنا وحوله ات داخلش گذاشتم
لباس شنا ت پوشيدي ورفتيم لب ساحل...
وبازهم ذوق كردي وداد ميكشيدي...اصلا يك پا پري دريايي بودي من نميدونستم...
اينجا ديگه من وتو بابايي كلي شنا كرديم وتا تونستيم رفتيم جلو...توكلي شنا ميكردي وچون آب شوربود همش ميگفتي آخ چشمام سوختم سوختم وميخنديدي....
بعد كلي شنا ايستادي تا لباس وحوله بيارم برات...
وبازهم ذوق ونمايش دندونات...
حوله تنت دادم رفتي توفكر...
ديگه اسرار داشتي لباست از روي حوله تنت كنم....
باز هم يك ژست هميشگي...
اسم ات لب ساحل حك كردم...
ودرنهايت با اين كه دوروز بيشتر نمونديم كلي بهمون سه تايي خوش گذشت وبه عنوان اولين سفر دريايي مون خيلي تجربه كسب كرديم وجاي مامان فاطمه خالي بود دركنارمون...
در ادامه مطلب عكس خريدهامون كه واسه سارا داشتيم گذاشتم....
به اميد كلي خوشبختي...