سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

سارا تولد دوباره من

گزارشگر کوچولوی من

1392/9/9 12:11
نویسنده : مات سارا
1,102 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

امروز قراره یک گزارش زیبا ازطرف دخترم توی وبش بنویسم..که گزارشگری هم کارخودش بود...وماشالله ازاولش خوب همکاری کردی نفسم..

شروع گزارش

نام گزارشگر: سارا سپهرم

محل گزارشگری: داخل خونه وحیلط خونه وداخل کوچه

از شهرستان:ایرانشهر

 

سلام دوستای خوبم من سارا کوچولو هستم...امروز با مامانی تصمیم گرفتیم خودم کل کارهای روزم گزارش کنم...خلاصه خبر بهتون بگم که اول وقتی از خواب بیدارشدم طبق معمول مامان بزرگ فاطمه بهم عدسی داد تا بخورم وجون بگیرم آخه هفتهای چهاربار این کار میکنه ومنم عاشق عدسی هستم بهبقیه هم توصیه میکنم...

بعد از حودن عدسی من عادت دارم حدود ساع نه صبخ برم 15دقیقه فیلم آموزش زبان انگلیسی ببینم که هم توش کاتون پخش میکنه وهم همزمان زبان آموزش میده ومن عاشقشم البته گاهی اوقات از ماهواره barny saeys رو هم نگاه میکنم ....

 

بعد از اون اگر خسته نشدم 15دقیقه دیگر فیلم های آموزش ورزش آیروبیک کودکان میبینم که البته بیشتر بخاطر آهنگهایی هست که میخونن وحرکات منظمشون...

 

 

خالی مییریم گزارشی از اتاقم ببینیم...که جدیدا مامانم یک استیکر جدید مدل پرسنسس هارو به دراتاقم زده آخه قبلا فقط میکی موس بود....

 

این هعم از هنرنمایی مامانم که برام این نقاشی قشنگ کشیده واسم هردوتامون روش نوشته ولسم نقاشی رو "یک احساس خوب)"  گذاشته...

جالب اینجاست اون تو اتاق خودم روی دیوار زده تا همیشه ببینیمش...آفرین مامان خوب وهنرمندم..

خوب اینجا من همینطور سرسری آماده شدم تا از بیرون خونه گزارشی تهیه کنم...این هم اولین کیف دستیم هست که بدونش هیچ جا نمی رم...

 

 

آماده اید که بریم؟

 

صبر کنید چند لحظه در باز کنم....

خوب..اینجا کوچه بابازرگ اینهاست که کوچه ماهم هست...مامانم همینجا بزرگ شده...

البته گاهی تو کوچه بطری های مختلف پیدامیشه که کاربدی هست..باید به بچه ها همیشه تذکربدیم این کار نکنن

 

 

اینجا چون دیدم یک ماشین ازکوچه رد میشه به مامان گفتم دستم بگیره...آخه خطر داره...

 

موقع برگشت بابازرگم دیدم واز خواستم من باماشین ببره تو خونه...

 

 

اینجا مامانم داره التماس میکنه بیا پایین که من میگم نه نه نمیام اون هم این شکلی شدکلافه

 

خوب باید کمی راب دوست جدیدم که یک پیشی کوچولوی نازه براتون بگم چون همیشه اونطرف حیلط مامان بزرگم بخاطر بنایی وغیره ریخت وپاشه گربه ها لونه کردن...ومن بایکیشون دوستم ...

تا من میشینم ببینمش اون میو می میکنه....ببینید چقدر خوشگل وناز وملوسه...

فکر کنم رفت زیر ماشین.....

گزارشی از فضولی های جدیدم:

عادت کردم هروقت مامانبزرگ بشینه من روسریشو از پشت اینجوری بکشم وکلی بخندم.

 

وهرجا چیز طناب مانندی پیدا کردم بدم بابایی ا باهم بچرخونیمش....

 

خوب بعد براتون بگم چون خیلی خسه شدم بعد این همه ورجه وروجه یک شیشه شیر تازه حسابی میچسبه...

اینجا شب همون  روزه که رفتیم خونه دایی حبیب تا معین پسرش ببینیم که خیلی مریض بود واین خان کوچولو دختر داییی مامانم فاطیما جونه که رفتیم روتختش عکس انداختیم...تا یادم نرفته بگم این لباسهای شبیحه هم که تنمون هست مامان فاطیما جون زحمت کشیدن برامون دوختن...مرسی زن دایی جون.

 

 

 

این اسباب بازی جدیدمه که عاشقش هستم وباهاشون به عروسکهام آب وغذا میدم..

 

 

این چکمه هارو مامانی از چابهار برام حریده...مرسی

این پالتو خوشگل هم مامانی پارسال کهه تازه به دنیا اومدم از زاهدان خریده بود برام که الان اندازه ام هست...

خیلی لز چکمه هام خوشم میاد...

خیلی خوشتیپ شدم...

بابا خسته شدم یکی بیاد من بیاره پاییین...

قربون بابای برم که اومد نجاتم داد

واین هم از پیراهنی که یکی از شاگردهای خوب مامانم برام دوخته به همراه کفشهای جدیدم که سه روز پیش گرفتیم....

 بعداز اون رفتیم خونه عمو ملک محمد ومن تو حیاط خونشون کلی توپ بازی و دوچرخه سوتری کردم با دوچرخه پسرعموم....

 

بعد عاشق آهوی های روی تابلو داخل گلخونشون شدم وهمش صدای اهو به سبک خودم درمیاوردم البته بقیه بهم میخندیدن ...چرا مگه آهو چطور صدا میده؟

 

آخر شب رفتم سراغ چتر آفتابی مامان جون....

بعد اینطور روش نشستم وجاتون خالی خراب شد آخه این مامانم از مکه برای خودش آورده بود نباید این کارمیکردم.

 

 امیدوارم گزارش خوبی تحویل داده باشم البته هنوزهم هست...

دیروز جمعه بعد مدتها رفتیم خونه عمه جون...که خیلی خوش گذشت اخه یک نی نی کوچولو دارن که عاشقش شدم بدجور...

این هم نی نی عمه جون که اسمش امران کوچولو هست...

 

خلاصه بگم هر کسی میخواست به نی نی دست بزنه من دادمیزدم ونمیذاشتم...ـخه بدجور دلم برده بود..

این هم دخترعموم ثنا جونه ..البته ثنا متولد ابوظبی هست الان یک سالی میشه اومده ایران پیش ما زندگی میکنه درضمن خلی مهربون وخوش زبونه...

آخرش دیدم فایده ای نداره بچه ها همش به نی نی دست میزنن واومدم کنارش تا نگهبانی بدم کسی بهش دست نزنه..

باهاش خرفهای قشنگ میزدم تا آروم بشه..

 

بعد اصلا گیردادم باید فقط تو بغل خودم باشه حتی اگر زیاد گریه میکرد...

بعد عمع اومد خوابوندش ومنم همش دلم میخواست برم تو گهواره باش لالا بگم...

آخرش مامانی صدام کرد گفن"سارا بده مامان بزار نی نی بخوابه:...منم اینطور اخم کردم...

 

بعداش که ی نی بیدار شد رفتم عروسک زنبوری خودم توش خوابوندم براش لالایی خوندم...

دوباره نی ین بغل کردم وندادمش به کسی تا وقتی که برگشتم خونه...

 

این هم گزارش کلی از هفته گذشته...امیدوارم لذت ببرید ونظر یادتون نره...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان حمید رضا
12 آذر 92 11:50
ساراجون خیلی دوست دارمآفرین خانم گزارشگر خواهش زن دايي جون....
مامان پارمیدا
13 آذر 92 16:10
اسم این گزارش رو باید بذارید یک روز با سارا خوب بود گزارش مفصل و کاملی بود سارا جون . پالتو و چکمه هم مبارک باشه خیلی نازن و بهت میان. راستی من عاشق این لباسای سنتی که می پوشی هستم مرسی مامان پارمیدا ازاین همه لطف
معصوم/مامان جان جان فاطمه
13 آذر 92 23:59
چه گزارش قشنگي بود سارا جونم افرين و صد افرين نقاشي ماماني هم خيلي قشنگ بود و چه كار خوبي كرد زد تو اتاق شما نانا خانم چه پالتوي نازي داري شما اون هم مباركت باشه
مات سارا
پاسخ
مرسی مامان فاطمه
مامان آرمينا
14 آذر 92 12:22
گزارش خوبي بود پستونك سارا جون خيلي بامزه س آرمينا هم از اون اسباب بازي وسايل آشپزخونه داره خيلي دوسشون داره و باهاشون غذا درست ميكنه و ميگه ام ام ني ني كوچولوتون خيلي نازه راستي لباسهات خيلي خوشكلن مباركت باشه خوش تيپ شدي دختر گلم
مات سارا
پاسخ
مرسی خاله