دخترم سارا
به نام خدا
باید بگم این روزها چون توخونه اینترنت نداریم ووقتی میام دانشگاه به محض کوچکترین وقتی که گیر بیارم سریع میام کافی نت روبه رو دانشگاه وتو کابین3 میشینم وسریع عکس هات آپلود میکنم ومینیویسم...آخه حیف اومد در مدتی طولانی که وبت درست وحسابی آپ نشد وهمش تقصیر مسولیین مخابرات شهرمون بود که همش وعده میدادن تاشنبه خوب میشه اینترنتتون وصدتا شنبه گذشت بازهم هیچ...منم که دیدم سارا گلی من داره بزرگتر وشیرینتر میشه چرا نیاید خاطراتش به روز کنم تا یادم نرفته وتصمیم گرفتم تا اینترنت خوب بشه بیام هروز یا یک روز درمیان از کافی نت استفاده کنم...
اول از مریضیت بگم چون من ومامانی فاطمه استوار ومحکم ایستادیم وتمام وکمال ازت مراقبت ویژه کردیم وهرغذاییی بهت ندادیم وداروهات سروقت واقعیش میدادیم وتوهر هوایی نمیبردیمت الان سینه چرکی ات خیلی بهتر شده وراحتتر نفس میکشی وتب نداری وآبریزش بینی ات هم کمتر شده ...واقعا وضعیتت افتضاح بود بخصوص همزمان منم باهات مریض شدم دیگه بیشتر افسرده شده بودم...اما شکر خدا بهتریم...راستی دیروز رفتیم همایش پیاده روی خانوادگی وچون هوابارونی بود تورو نبردم چون ترسیدم مریضت بیشتر نشه وکلی هم حالم جا اومد واز همه مهتر بردرزاده های نازم متین ومریم یکیشون توهمایش یک دستگاه تلوزیون رنگی ومریم جون یک فلاکس صورتی توقرعه کشی برنده شد...جات خالی گلم...
چی بگم از شیرن زبونیهات از لجبازیهات وازقهرکردنهات واز دلبریهات...حالا بیشتر دوست داری کتاب بخونی وتاجانماز پهن میکنم نماز بخونم میای جای سجده میشینی وکلی میخندی وتابهت بگم سارا نماز بخون سریع سجده میکنی وازهمه مهمتر کلمه شهادت یاد گرفتی وکامل میگی"لااله اله الله"...از اینکه خدا به دخترم این لطف بزرگ کرده وتو یک سالوسه ماهگیش تونسته "لا اله الا الله"به قشنگی بگه ونماز تشخیص بده وسجده بزنه خیلی خیلی شکرمیگم واز پدر عزیزم که بهش باجون ودل یاد داد سجده بزنه والله کریم را صدا بزنه از ته قلبم تشکر میکنم واز اینکه میبینم وقتی خاله شادونه تو تلوزیون دست دعا بالا میبره وهمزمان سارا هم اینکار میکنه از خداوندم جز سلامتی وخوشبختی دخترم هیچ چیزی نمیخوام...خدایا ممنون که از یک خانواده مسلمانم ممنون که دل بزرگی به دخترم دادی تا بفهمه تو وجود داری...واقعا به کلمه پاک بودن بچه ها ایمان دارم واز اینکه بزرگ شدم پشیمانم چون دلم میخواست تو اون پاکی وسادگی بمونم وفقط بازی کنم خداروبشناسم وبس...اما بارمسولیتم سنگین شده وخدا دختری بهم داده واز من سالم بزرگ کردنش ومیخواد وازم میخواد ازش یک فرشته زمینی بسازم وتحویلش بدم واین میدونم خداسعادت دختردادن به هرکی نمیده وهمونطور که حضرت محمد(ص) سعادت این داد که فقط حضرت فاطمه(س) تنها فرزند اون یک دختر باشه وباقی نسل پیامبراسلام از اون باشه...پس قدرت میدونم دختر گلم ...فقط گاهی اگه بخاطر دانشگاه وقت نکردم بیشترپیشت باشم من ببخش که این هم گذراست...
چون بخاطر دانشگاه من روزها کلا خونه مامان فاطمه هستیم بیصبرانه منتظرم این ترم آخری هم تموم بشه وتوروببرم خونه خودمون وتو پیشاپیش تخت خوابت از اتاقت بیرون آوردم گذاشتم کنار تخت خواب خودمون تا شبها پیش خودم باشی وقصه های قشنگ قشنگ برات بگم والان کلی کتاب قصه برات خریدم ویک کمد کتابخونه برات درست کردم تا تو اتاقت بزارم واز کتاب خوندن لذت ببری...لاک پشت هات هردو بزرگتر شدن وهروقت تو بیای خونه آکواریومشون میارم تو اتاق خوابمون تا همش جلودیدت باشن وسرگرم بشی باهاشون ...انشالله
میدونم تاچشمباز کنم بهمن ماه شده ومنم فارغ التحصیل وعمرا اگه تا این چند سال برم سرکار وخوشحالم بخاطرت امسال هیچ قراردادکاری قبول کردم چون تو چند ماه تابستون اینقدر بهت عادت کردم که دلم نیومد بخاطرچندرغازپول بی ارزش وقتم بیرون از شهر تلف کنم وازت دوربمونم وحاضرم بخاطرت از قضیه کار وشغل بگذرم ودرکنارت باشم وتمام وجودم به تو بدم ...هرچندان بقیه مخالفن ولی برای من فقط تو مهمی ونحوه بزرگ شدنت وعوضش دعا میکنم خدا بابایی رو صحیح وسالم نگه داره که شب وروز برامون زحمت میکشه تا راحت زندگی کنیم..دوستت داریم بابایی ودعا میکنیم همیشه سالم وتن درست باشی وتوکار وزندگیت موفق...هزارتابوس از طرف ما
دیگه چی بگم که دلم آروم بگیره ...مدتی میشه دخترنازم بدجور دلگرفته بودم بخاطر مریضی تو مرضی خودم وحال که توبهتر شدی کمی خیالم راحت شده واقعا هیچ چیز بهتر از سلامتی نیست.
ودعا میکنم همه آدمها خوشبخت بشن وبزرگترین خوشبختی لذت بردن ازخوشبختی دیگرانه..
اینم از عکسهای جدیدت که وقتی سه روز پیش مریض بودی تو حیاط ازت گرفتم ...دلت میخواست بری بازی کنی مثل همیشه منم مانع ات نشدم..
اینجا هم روزچهارم مریضیت بودومنم روز سوم مریضیم وهردومون توخونه کلافه بودیم ورفتیم پیاده روی تا خونه خاله جون تا با بچه هاش بازی کنی که بهت خو گذشت
اصلا حوصله نداشتی حتی کیک ات تا آخر تو دستت بود ومیل نداشتی بخوریش...بمریم برات
اینجا یک لحظه صدات کردم سرت بالا گرفتی نفسم...
این عکسها مال سه شب پیشه که دیگه تب نداشتی وسینه چرکیت کترشده بود البته سینه ات هنوز صدا میداد واینجا خونه دایی احمد تو اتاق مهدیه جون روی تختش این عکسازت گرفتم واین دخترخانم مثل دسته گل نازنین فاطمه جونه که از فهرج تشریف آورئن وهمش دوفته ازشماکوچکتر هستم...
وقتی میگفتم بچه ها آماده عکس یک و دو سه شما هم همزمانم میگفتی یک ودو دستات بالا وپایین میبردی...ونازنین فاطمه متعجب از حرفامون
اینجا دیگه آروم شدین ولی بعدش روتختی مهدیه رو بهم ریختین وچون منم دیدم سرگرمی سریع جانماز برداشتم تا نمازم بخونم که سرنماز متوجه شدم با نازنین جوندیگه بازی نمیکنی وان هم میخواست به زور مجبورت کنه ولی تو گوشه تخت نشسته بودی واون هم کاری نکرد ورفت یک چیز گیرآورد محکم چندتا زد تو سر ساراجون ...وای خدای من وقتی صدای شلق شلق ضربات نازنین جون میشنیدم ودیدم سارا داره گریه میکنه قلبم ترکید ازطرفی سرنماز بودم ونمیتونستم بگیرمش وفقط دعا میکردم یکی صدای سارا بشونه نجانتش بده چون صدا میکرد ماما ماما...وای چقدر سخت بود هم سرنماز باشی وهم عزیزترین کس زندگیت بهت نیاز داشته باشه یک دفعه دختردایییم مهدیه رسید وسارا جون نجات داد...اتفاق بود دیگه بین هربچه ای پیش میاد....
فعلا بای
نظریادتون نره