گاهی غم گاهی شادی
به نام خدا
سلام ...
اومدم دوباره بنویسم اما این دفعه با چشمانی پراشک ودلی شکسته...دخترک نازم ازکجاشوع کنم وبرات بگم فقط بدون زندگی شیرین ودلچسبه ولی گاهی بعضی اتفاقاتش واقعا قلب آدم به درد میاره تاجایی که دلش میخواد کر وکور میبود وخبرهای بد نمیشنید...خوشحالم که این وبلاگ داری وهمه خاطره های خوب وبدت میتونم توش بنویسم تا بزرگ بشی وحقایق زندگی بدونی...بزار بهت بگم که روز چهارشنبه گذشته چه خبر بدی سر ساعت 2ونیم ظهر بهمون رسی...دیدم بابایی حراسون اومد تو اتاق وبهمون خبر مرگ دخترخاله اش خاله سعیده رو دادکه تقریبا دختردایی بابام میشه از لحاظ فامیلی...آخه خاله سعیده نه ماهه باردار بود که شب چهارشنبه عمل سزارینش میکنن وبعد ازبهوش اومدن ودیدن نی نی نازش که یک دخترنازهست دوباره حالش بدمیشه وسریع میبرنش اتاق عمل ومجددا عملش میکنن وتوعمل به کما میره وبعد چندساعت تو آی سی یو وفات میکنه...وای خدای من دنبا روسرمون خراب شد آخه من سعیده جون هفته پیش دوباردیدمش وحالش خوب بود وگفت هشت ماهش داره تموم میشه وچقدربیصبرانه منتظر دیدن نی نی اولش بود...یادمه پارسال ازدواج کرده بودوهمشه ازاون موقع روسری سفید سرش بودولبخند رولباش موج میزد....هیچ وقت فکرنمیکردم طبق رسوم منطقه بلوچستان وسایل خاصی که بعداز به دنیااومدن بچه میگیرن برای مراسم عزاداریش خرج بشه ..بخصوص حلوای مخصوص که گرفته بود دیروز تومجلس ختم اش بین مهمانها پخش شد وهمه با آه اون حلوها روخوردن ولی کمترکسی تونست راحت بخوره وگریه نکنه...آه خدای من قلبم بیشتر از این شکست که خواهرش گفت قبل عمل اش بهش گفته بود اگرشهادت نصیبم باشه میمیرم چون مردم مامعتقدن هرکس سر به دنیا اومدن بچه بمیره شهید به حساب میاد...واینکه دکترها وقتی چهارماهه بوده بچه اش بهش گفته بودن باید بچه روسقط کنی وگرنه یا خودن یابچه ات ازدنیا میرین ولی اون فداکاری کرد وبچه رو سقط نکرد وبامرگ خودش به دخترش زندگی بخشید ووقتی میگم دختر هرکی تولد دوباره اش هست بی دلیل نمیگم دختر نازم...الان اینهارو برات مینویسم تمام اعضای بدنم به درد افتاد وقتی یاداون بچه کوچیک ومادرمهربونش میافتم وانشالله خداحافظ دخترکوچولوی خاله سعیده باشه وجای خودش دربهشت انشالله...این بود خاطره خاله سعیده وقتی بزرگ بشی حتما عکسش بهت نشون میدم نفسم....ما همه ازاوهستیم وبازگشتمان به سوی اوست....از همه دوستان التماس دارم برای مرحوم خاله سعیده دعاکنید تا سالم سلامت وبزرگ بشه....
خوب زندگی گاهی خوشی وگاهی غم....عزیزم بزار عکسهای اون روز که برای تشیع جنازه رفته بودیم وشماروخونه عمو اکبر گذاشته بودم بزارم که چقدرفضولی کردی وهمه روبه هیجان بردی...
اینجا گلم بهم ثابت کردی به خودم رفتی چون مدتهاست زیز نظرت دارم هرجاتابلو یا عکس ویا اثرهنری ببینی اینجوری زوم میشی بهش وخیلی بادقت نگاهش میکنی ...نکنه میخوای مثل من نیمه نقاش بشی نفسم؟
این دخترکوچولو هم محیا جون دخترعمواکبره که زیاد تحویلت نمیگرفت وتوهم باهاش حال نمیکردی ...
بذتر از اینجا بگم که کفشهای محیاجون ازش گرفته بودی ونمیخواستی بهش بدی آخه عاشق کفش ولباس واینجورچیزها هستی ...محیاجونم ماشالله لجباز وخسیس همش گریه میکرد وتوهم دلت رحم نیومد براش...
بعد باکمال پروویی کردی پات ولی اصلا نمیذاشتی محیا جون بهشون دست بزنه...آخ دات بشم که اینقدر خوشپسندی
درآخر به هزاربدبختی تو ومحیاجون توافق کردین که اون کفشهای تورو بپوشه وتوهم مال اونو...آفرین
خوب بزار بگم دیروز چا اتفاق بدب برات افتاد که پاهات به طرز عجیبی بعد لیزخوردن توآشپزخونه زیر پایه یخچال گیرکرد وهمه باترس ووحشت داد میزدیم وگریه میکردیم وبابابزرگی اومد یخچال کشید بالا ومامانی پاهاتو دراورد ...خیلی منوترسوندی ولی خداروشکر فقط ازروپوستت کمی خرا ش برداشته بود وتا دهدقیقه از توبغلم بلند نشدی چون واقعا وحشت کرده بودی ..اخه فضول اونجا چطوررفتی ؟نتونستم از اون لحظه عکس بگیرم چون خودم داشتم غش میکردم از ترس که پاهات طوریش نشهبعدش یک صدقه برات دادم چون واقعا وحشتناک بود...این هم عکس بعد ازاینکه آرومترشدی وبرات فیلم کارتون روشن کردم تا حواست پرت بشه ولی ترس از چشمهات هنوز میبارید...فدات بشم تک دونه نازم!
واما ادامه فضولی ها..این بخاری نفتی گذاشته بودیم ببریم انباری بزاریم که کله اش درآوردی..
واینکه هرجاسیم شارژنوبایل ببینی به دیوار میمالی ودست آخر باسوخت خراب مواجه میشیم
اینم ازجورابهای جدیدت آخه کیسه جورابهات گم کردم ...هرچی فکرمیکنم کجاگذاشتم یادم نمیاد...بخاطرهمین رفتیم برات جوراب خریدیم البته از این جورابهای عروسکی وقتی کوچکتربودی داشتی که عروسکهاش دراومد...
بعد تست کردم اندازه پات هستن که بودن...
چون سرویس خواب ات دیگه اندازه ات نیست رفتم منسوجاتی وبا بابایی برات این پارچه روتختی برات گرفتم تیک روتختی قشنگ با تشک جدید ات بدوزم وخلاصه من همچنان دارم خودم برات همه چیز درست میکنم وچیزهای بازاری خوشم نمیاد...به زخمتش می ارزه آخه واسه دختر نازمه دیگه...
وجالب استقبال تو ازش بود گفتم که به عکسها ونقاشی ها خیلی علاقه داری وتا مدتها تونایلون تودستت بود وتو خونه باهاش میچرخیدی وباهزارزحمت ازت گرفتمش ..خوشحالم سلیقه مامانی میپسندی...
اینجا رفته بودیم عیادت خاله جون.....که عروسک رو کلاهت کندی...
وقتی رفتیم خونه خاله چندساعت بعد دایی حبیب با بچه هاش ویک کیک خانمش درست کرده بودن اومدن وگفتن تولد4سالگی فاطیماجونه..چون میخواستن تنهایی گرفته نشه ودل خاله شاد کنن آوردنش اونجا...خیلی جالب بود هم ساده وزیبا وهم به یادماندنی...
اینم فاطیما گلی ناز ومهربون...تولدت مبارک نازیزنم...
وبرای سارا هم یک صندلی آوردیم ولی ساراهمچنان درحال بهانه گیری که خودم نفهمیدم چراگریه میکرد...
وبعد وقتی بابایی فشفشه رو روشن کرد اینطور ترسیدی وفرارکردی
ساراجون این فشفشه باعث شد تاآخرش دیگه گریه نکنی وفضولی نکنی وکنار مامانی ساکت وایستی وباترس فقط نگاه کنی...تاتوباشی دیگه گریه الکی نکنی
این عکسها مال امشب خونه دایی سعید گرفتمشون وقتی روپاهام خوابیده بودی سیب میخوردی.
اینجا هم رفتی تواتاق امین جان واولین مدال وزنه برداریش رو نگاه کردیم که تابستون برنده شده بود
وتوازاینکه بالای میز کارش رفته بودی ومدالش نگاه میکردی همراه بچه هاخوشحال بودی...
موقع برگشتن رفتی اسب پلاستیکی از اتاق من آوردی چون وسایلهات خونه مامانی فاطمه تواتاق دوران مجردی من که هنوز همه چیز سرجاشه میزارم آوردی ولی بعد کمی بازی حواست رفت طرف تلوزیون...
اسب بیچاره پرت کردی اون هم هول هولکی
نگوکه برنامه حیات وحش شروع شده بود وتو هم عاشق حیوانات که بهشون میگی tach..tachکه معنی فارسی به انگلیس اش میشه دست بزنم دست بزنم...همش همین موقع دیدن حیوانات میگی یا میگی "پخ..پخ"یعنی اصطلاحا داری میترسونی مارو...
وراجب یک عادت جالبت بگم به محض اینکه موقع شیرخوردنت بشه وشیشه شیربدیم دستت سریع میدوی وهرجا بالش خالی گیربیاری ولو میشی وشیرت بیزحمت میخوری...آفرین گلم.
اینجا دوباره مهربونیت گل کردن برای ابراز محبت وگرفتن دست خاله جون رفتی دستش بگیری که روزی چندبار این کارمیکنیی...فدای دخترمهربونم بشم
وامشب هم روی تاب تابی خوابت بردالبته روش بدی هم نیست حداقل ازقصه گفتن وروپاها تکون دادنهاروش کم زحمت تریه...
خوب در ادامه مطلب بخشی از فعالیتهای هنری ات گذاشتم که خیلی جالبه ....که چقدر به هنر نقاشی علاقه داری...
لطفا به ادامه مطلب برویید
خوب دختر نازم مدتهاس یعنی از 8ماهگی ات دقیقا تو با خودکار ومداد وماژیک آشنایی داری وهرجا ببنی ازش استفاده میکنی والان ویک دوه ماهی میشه من برات یک دفتر نقاشی ویک بسته ماژیک خریدم تا باهاش نقاشی کنیولی اصلا وقت نکردم تو وبلاگت بنویسم جون واستم یک پست جداگانه برای فعالیت های هنریت بنویسم که وقت نشد ولی امروز اینحا برات نوشتم...
این یک نما از جلددفتر نقاشیت...
این هم صفحه اول دفترت که خودم نوشتم...البته من هنوز هم نمیتونم فارسی خوب وقشنگ بنویسم وهرچی تلاش میکنم نمیتونم یک خط زیبادرست حسابی بنویسم...البته شاید ازدید دوستان خطم زیاد بدنیست ولی درمقابل همکلاسیهام واقعاافتضاحه والان که مهندسی ام گرفتم که بدترهم شده وگرایش ام به زبان انگلیسی بیشتر وفارسی نویسی افتضاح...اماوقتی بزرگتربشی حتمابرات یک معلم خط میگیرم که بتونه بهت خوب فارسی نوشتن یاد بده ومثل من بدخط نشی....
خوب من از همون اولش برای هرنقاشی ات باکمک خودت ی اسم الهام میگیرم وهمراه تاریخ اون نقاشی درج اش میکنم...هرچندان نقاشی هات فقط خط خطی به نظز میان ولی برای رشدنبوغ فکری وخلاقیتت عای هستن...دوست دارم مثل خودم نیمه نقاش بشی ....انشالله..ویکی از برنامه های اصلی ام برای تو نقاشی کشیدنت هست...خدایا کی دخترم بزرگ میشه ببرمش کلاس نقاشی...فدات بشم کوچول موچولوی من...
این گربه رو خودم برات کشیده بودم...
این نقاشی خودت امشب کشیدی وموقع کشیدنش همش میگفتی"گا گا..گاگا"منم اسمش گاگا گذاشتم...
وحالا خوندن کتاب قصه هایی که برات گرفتم ...که اسم این کتاب مومو اخموبود...که موقع دیدنش گفتی مامان " مو...مو"وبابایی بتعجب گفت چطور تشخیص داد این کتا مومو اخموهست...بهش باغرورگفتم دختر باهوش خودمه وشبهایی که جنابعالی راحت خواب بودی من براش قصه اش خوندم وتوذهنش مونده
داشتیم شعرجوراب برات میخوندیم که سریع رفتی تو اتاق خواب....
دیدم رفتی جوراب هات اوردی ...الهی قربونت بشم ...باهوشم...نازنازی من..میخواستی به ما ثابت کنب میدونی جوراب چیه وتو یک جفتش داری...نفس مامان...با اینکارت خیلی خوشحالم کردی....
بعد جورابهات پای عروسکت دادم که با این کار حال نکردی وحتی عصبانی هم شدی وازم گرفتی شون
بعد با کمک هم گربه تودفترت رنگ زدیم...
واین بود از فعالیت هنریت...که کم کم قصد دارم کار باگواش ونقاشی انگشتی ونقاشی رو سفال بهت یاد بدم البته بعد از 1سال ونیمگیت که تا اون موقع یعنی یک ماه دیگه من دانشگاه تموم شده وفارغ الاتحصیل میشم وکلی وقت آزاد برای تو نفسم...امیدوارم همیشه کامیاب باش...ومن وبابایی شاد کنی!