پایان پنج ماهگی به همراه عکس های قشنگ
سلام سارا جون من.....
از این روزهابگم بهت...که چقدرشیرین وناز شدی وکمترگریه میکنی ولی کمی اخمو شدی وزود قهرمیکنی....وقتی مثلاحوصله کسی رودوست نداشته باشی جیغ میکشی یعنی ساکتتتتتتتتتت.اگر دوست نداشته باشی کسی بهت دست بزنه بازهم جیغ میکشی یعنی دستم نزنننننننننن.خلاصه خیلی با این کارهات بانمک ترمیشی ومن وبابابزرگ کلی میخندیم .
راستی یادگرفتی سرت بخارونی...چون چندروزی میشه سروصورتت ودورگردنت وزیربغلت کمی گرمی کرده وپرازدونه های ریزشده وخارش میدن توهم میخارونی ودست منومیگیری میبری جای سرت ومیخارونی...
گاهی اوقات باخودت ادای گریه درمیاری مثل چندشب پیش رفتیم خونه خان دایی رضاتوراه داخل ماشین سرت بردی بالا وآسمون نگاه کردی وباخودت ادای گریه درآوردی ماهمه خندیدیم وگفتیم حتما دنبال خدامیگردی توآسمونها وازش دعای یک چیزی رومیخوای...
درضمن عاشق اینی که کفشهایی که پات میدم بکشی بالا وخوب نگاهشون کنی ...
روزپنجشنبه رفتیم بازار(من وتو وبابایی)برات کفش بخریم وخودت رنگ دلخواهت روانتخاب کردی ...بین رنگ قرمزوصورتی رفتی روی جعبه کفشای صورتی دست گذاشتی این یعنی دخترمن عاشق رنگ صورتی هست...فدای اون انتخابای قشنگت بشم...خلاصه همه روتوخونه عاشق خودت کردی وخداروشکرمیکنم وجود توگل عزیزم باعث شده همه توخونه سرگرم باشن وباهات بازی کنن بخصوص مامانی فاطمه باباحسین گلم...
یک رازمهم:فکر کنم داری دندون درمیاری البته علایم اینو نشون میده که دندون کوچولوت توراهه ببینیم تا یکی دوهفته آینده چی میگذره بعد گزارش میدم راجبش...
اینم عکسهایی که روزجمعه ازت گرفتیم من وخاله افسانه...
این لباسهای که معروف به لباس دخترک امش بن بود توبرنامه کودک( دیو ودلبر) خاله فاطی ازکشورامارات برات آورده از شهر ابوظبی(دستش درد نکنه)
اینجا هم میگی حیف که هنوز دزست وحسابی مو ندارم رو سرم....
اینجا میگی :چیه خوشتیپ ندیدی؟
این لباس صورتی وقتی به دنیا اومدی خاله فرشته برات کادوآورد(بازهم دستش درد نکنه وقتی تو شکمم بود یتوی دانشگاه خیلی مراقبم بود وهمیشه کمکم میکرد...انشالله روزی جبران کنم) وکفشهای صورتی که خودتت برای خودتت انتخاب کردی.
این لباس هم خاله معصوم برات کادو آورد دست اون هم درد نکنه..
توی قسمت ادامه مطلب چند تا عکس از اولین جشن تولدی که سارا جون توش دعوت شده بود گرفتم ...جشن تولد دوسالگی فاطیما جون دختر خان دایی حبیب بودش...
ادامه مطلب
جشن جالبی بود وت همش گریه میکردی وباهیچکس نمی رفتی همش توی یک اتاق زندان ات میکردم تا آروم بگیری...
اما تنهایی خوب میخندیدی باخودت
اینم تو آیناز جون......