بدون عنوان
به نام خدا
سلام......
ای وای سارا بزار بی مقدمه شروع کنم برات...آخه مامانی الان فصل امتحانات منه اما تو دوباره سرماخوردی وهمش دوست داری درایام تعطیلی دانشگاه که خداروشکر همزمان باامتحانات بچه های مدرسه وما معلم ها بعد مراقبت جیم میشیم افتاد باهم همش توبغل من باشی...البته حق داری چون توی این مدت اینقدرمنوندیدی که الان دوست داری همش باهم باشیم...وصدهزار مرتبه باید از مامانی فاطمه تشکرکنم که نبود منو برات جبران میکنه وتا من بیام کلی بهت رسیده...خدا حفظش کنه مامان مهربونمو...خوب سارا جون الان در آستانه پایان پنج ماهگیت هستی ومثل همیشه دوربین موبایل من مشکل داره تاعکسهات بزارم...اما بعد امتحانات قل میدم درستش کنم...
این روزها هم یادگرفتی ماشالله کمترگریه کنی وبیشترلبخندبزنی وباخودت تنهابازی کنی وتلوزیون تماشا کنی دوق بزنی کلی...یاد گرفتی دست وبخصوص پاهات خوب نگاه کنی اما پاهاتو تازه کشف کردی وهمش سعی میکنی انگشتای پاتو بکشی طرف خودت وبکنی دهنت اما نمیتونی وداد میزنی ...کلی ازاین کارت من میخندم بلا...
عاشق بهم ریختم آشپزخونه هستی هرچی روی کابینتها باشه میندازی فقط کافیه چند ثانیه وایستیم اونجا تو هم تلاش میکنی بنذازیشون وجالب اینجاست که دلت میخواد وگلهاوتزینات روی یخچال وکابینتهای بالایی روهم دست بزنی وبندازیشون...
وقتی میزیم تو اتاق پذیرایی اونجاهم دوست داری گلهای روی بوته داخل گلدنهای تزینی بکنی (یک هشدار برای مامانی:تاچند ماه دیگه قید وسایل خونه وگلهاشو بزن چون سارا از همین الان خط ونشون کشیده واسه خراب کردنشون)
خلاصه عزیزم از الان داری یا میگیری آب بخوری وغذاهاروتست کنی ...البته فقط بعضی ازغذاها...اینم ازخاطراتت تا اینجا عزیزم...فعلا...